سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آذر 1386 - آسمان تنها
یکی بود یکی نبود.یه روزی از روزابا یه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.عشق اولم بود.نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم که دوستش دارم.روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه...
چندین ماه گذشت...
یه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی دیگه عروسیم هست. کارت دعوتو کی بیارم خونتون بهت بدم؟"
دیگه نمی فهمیدم چی میگه.منگ شده بودم.
یهو دیدم داره میگه:
"... کوشی؟ الوووووو...."
گفتم: "اینجام. اینجام. یه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو همیشه وقتی با من حرف می زنی میری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بیا دعوت نامه رو بده."
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
یاد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم یه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.به چشماش زل زدم.هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"یوهو. کجایی؟ بیا اینم دعوت نامه. پنجشنبه می بینمت."
تا پنجشنبه بیاد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چیز واسم مثل جهنم بود.نمی تونستم تحمل کنم.به سیگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای یه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشیدم.به سالن که رسیدم٬ اونو توو لباس عروس دیدم.
چقدر زیبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی امین. برو یه جا بشین. امیدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزدیک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم این کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو همیشه توو قلب من هستی. منو یادت نره!"
گونش رو بوسیدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا این من بودم و تنهایی هام که باید تا ابد باهاش می ساختم!...


نویسنده » HIV . ساعت 2:33 عصر روز سه شنبه 86 فروردین 21


در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ،
دل من که به اندازه یک عشق است ،
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد .
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم !
و تو می آیی
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ! همین !!!

شگفتا وقتی بود نمی دیدم
وقتی می خواند نمی شنیدم
وقتی دیدم که نبود ...
وقتی شنیدم که نخواند ...
و من هنوز حیرانم 
 
حیران همه شبهایی که گذشت و تو نبودی !!!



نویسنده » HIV . ساعت 1:14 عصر روز سه شنبه 86 فروردین 21


...صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی



با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه
وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی
وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری
وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد
و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی
سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه
وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم
اما
خیلی وقتها
نباید سکوت کردوما سکوت میکنیم
مثل وقتی که آخرین فرصت و
برای گفتن دوست دارم از دست میدیم



نویسنده » HIV . ساعت 9:59 عصر روز دوشنبه 86 فروردین 20


 عشقم را با روحم در آمیختم
  وبرروی سنگ قلبم حک کردم
  وسنگ قلبم را هدیه کردم
  تا ، سنگ قلبت شود
  تو با استخوانهای ترکیده ات در کنارم نشستی  ، جــــــام شراب را نوشیدیم
  و کرم های گلویمان را بلعیدیمعشق را زیبا یافتیم ،
همانگونه که در رویاها یمـــان دیده بودیم
خــاطرات را به برگ های مچاله شده سپردیم
کودکی مان را ،لبخند زنان آینه ای برابر رویمان گذاشتیم
تا خود را بنگریم ،
دیـــدیـــم ، کرم های پیله بسته مان را
دیـــدیـــم ، شانه های فرو رفته مان را
دیـــدیـــم ، زیـــبــایــی بیمـارمان را
 و جز گم شدن آرزویی نداریم
 
                                                      آرزوهایمان را برسنگ قـــبـــرمـــان می نویسیم
                                                         تا دیگر، هیچ چیزرا نیازمند نـــبــا شـــیـــم .


نویسنده » HIV . ساعت 9:46 عصر روز دوشنبه 86 فروردین 20


آنگاه که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم اما به دستانت اعتماد داشتم .حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم.



نویسنده » HIV . ساعت 2:43 عصر روز جمعه 85 اسفند 4


صدای خیس بارون رو می شنوی؟ آسمون دلش گرفته...آسمون داره اشک میریزه....... دل خیس آسمون داره داد میزنه . کجایی پس؟ انگار آسمون هم انتظار می کشه.. آسمون داره گریه می کنه.. درست مثل من.. من از شادی اشک می ریزم اون از غصه... آخه من تو رو دارم و اون نداره



نویسنده » HIV . ساعت 8:52 عصر روز پنج شنبه 85 اسفند 3