سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آسمان تنها

نگاه وهم آلودم را خواندی و ترس مبهم چشمانم را

ناگفته هایم  را از لب خاموش و سردم دریافتی

خواستی که بمانی همراه و همدم روزها و شب هایم
                                     
گفتی که محتاجم مانند احتیاج نیلوفر و پیچک
گفتی که تا هستم، خواهی ماند
وگفتی که گذشته ها را به دست باد بسپریم
 
تو گفتی و من سراپا گوش شدم لبریز از شوق شنیدن
میدانی که دردی جانکاه بر قلبم سنگینی می کند
دردی که باید می چشیدم، من باید به جان می خریدمش
 
من به انتظار معجزه ای شب و روز تیره را به سر می کنم
زمان آبستن حوادثی است
و تا زمان تولدش به انتظار و دلهره می گذرانیم لحظات را
 
اکنون که به من نزدیکتری دعای سبزت را پناهم گیر.


نویسنده » HIV . ساعت 1:36 صبح روز پنج شنبه 86 آذر 22


 



نویسنده » HIV . ساعت 1:28 صبح روز پنج شنبه 86 آذر 22


چقدر آرزو داشتم دیگران حرفهای مرا بفهمند و چقدر دوست داشتم نگاه خیسم را درک کنند
چقدر دلم میخواست یکنفر به من بگوید:"چرا لبخندهای تو اینقدر بی رنگ است؟"
اما کسی نبود.
همیشه من بودم و من بودم و تنهایی همراه با دفتری پر از شعر!
آری با شما هستم...شما دوستانی که بی تفاوت از کنارم گذشتید...
حتی یک بار هم نپرسیدید:"چرا چشمهای تو بارانی است؟"
شما که بی رحمانه لبخند ساده ام را سوزاندیدو نگاه بی ریایم را خاموش کردید!
شما که یکسره به فکر خودتان بودید...
جرم من چیست؟؟؟
منی که خالصانه همه ی شما را دوست دارم و قلب کوچکم را مالامال از محبت نثار شما کرده ام...
شما چه کردید
؟؟؟


نویسنده » HIV . ساعت 1:25 صبح روز پنج شنبه 86 آذر 22